سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال اخر بودم و تنها شده بودم.. اخه مریم یه سال از من بالاتر بود و فارغ التحصیل شده بود....

تنها رفتن و اومدن برام سخت نبود.. عادت داشتم .. ولی حضور یه نفر خیالت رو راحت تر میکنه و طولانی بودن مسیرو قابل تحمل...

اونروز عصر از ابادان بلیط داشتم.. دم ظهر یکی از دخترای سال اولی که همشهریمم بود بدو بدو اومد با افتخار که بیا بریم اهواز.. ما تلفنی بلیط گرفتیم!

کلی خندیدم که چرا اهواز؟ همین ابادان یا خرمشهر که 20 دقیقه راهه ماشین داره.. خلاصه گفت پس ماهم با تو میایم...

بعد یه ساعت اومد و گفت اقای فلانی(اسمش یادم نیس) راننده اتوبوس اشناش دراومده هماهنگ کرده از جلوی دانشگاه سوار شیم...

خیلی خوب بود.. دیگه لازم نبود کلی راه رو بریم تا ترمینال... ساعت 5 جلوی دانشگاه.. دیدم که چیزی حدود 5-6 نفر پسر موندن .. گفتم مژده اینا کی هستن دیگههههههه؟ گفت هم ورودی های همشهری! هههه

خلاصه سوار که شدیم راننده مارو گذاشت صندلی اول پشت سر خودش... یه نیم ساعتی گذشت.. دیدم نمیتونم بمونم.. راننده چشاش خیلی میچرخید...

عصبی ازینکه این همه مسیرو چطور تحمل کنیم.. دیدم یکی از همون تازه ورودی ها که انگار متوجه شده بود اومد و با تحکم گفت: خانم سحر صندلی جلوی ما خالیه.. بیاید اونجا..

ما هم از خدا خواسته بار وبنه مونو جمع کردیم و رفتیم عقب نشستیم...

 

ترم اول بودیم و من هنوز با مریم اشنا نشده بودم.. وقت برگشتن با چیزی حدود 10 تا دیگه از هم ورودی ها رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم..

هم ورودیهام همه بین راه پیاده میشدن.. از شوش بگیر تا اندیمشک و دزفول و پلدختر و اخری اسلام اباد.. تا ته مسیر فقط من بودم..

اول اهواز که رسیدیم اتوبوس پنچر شد... هوای گرم اهواز و معطلی بین راه کلافه کرده بود همه مون رو.. با یکی از بچه ها رفتیم و برای همه مون بستنی خریدیم.. اتوبوس که راه افتاد صلواتای ما هم شروع شد...

کلی خندیدیم.. اتوبوس رو کرده بودیم مال خودمون....هههههه

ولی بچه ها که پیاده شدن و تنها شدم کلی دلم گرفت....

 

اولین باری که از دانشگاه خواستم برگردم خونه وقتی سوار اتوبوس شدم دیدم هیچ خانمی توش نیس...

من تنها دختر توی اتوبوس بودم... راننده اومد و گفت: دخترم نگران نباش.. کنارت کسی رو سوار نمیکنم...

 

اکثرا با یه راننده خاص میومدیم و میرفتیم... دیگه من و مریم رو میشناخت حسابی..

هروقت باهاش بودیم کلی هوامونو داشت و مراقبمون بود... اقای سنجابی... خدا خیرش بده والا...

 

یه زمستون سرد تنها بودم.. همیشه نزدیکای ساعت 5 صبح میرسیدم خونه...

نیم ساعت مونده به شهر زنگ میزدم خونه و بابا میومد میدون شهر دنبالم...

اون بار بلیط گیرم نیومد و مجبور شدم با اتوبوس سنندج بیام...

خواب خواب بودم که یهو با صدای راننده پریدم.. که میگفت مسافرای کرمانشاه پیاده شن...

هراسان دور و برمو نگاه کردم.. همه جا پوشیده از برف بود.. اول شهر بودیم..هیچ ادمی اون ورا نبود.. ساعت رو نگاه کردم.. 3 شب بود..زود رسیده بودیم و وقتی نبود زنگ بزنم به بابا...

راننده گفت مسیر بعدی که نگه میداره میدون اخر شهره... وای ازین بدتر نمیشد.. اونجا هم حاشیه شهر و جای خوبی نبود..

ازش خواهش کردم که از داخل شهر بره تا من میدون اصلی شهر پیاده شم.. با تندی گفت: مگه ماشین شخصیه... ازش خواهش کردم.. قبول نمیکرد... مونده بودم چیکار کنم... که دیدم مسیرو کج کرد روبه داخل شهر...

میدون اصلی پیاده شدم.. از غیب یه تاکسی رسید.. من و سه تا اقای دیگه بودن..اول منو رسوند و بعد اونارو...

نمیدونم چرا بعضیا اینقدر بدجنسن....راننده بد.... استرسی که اون لحظات کشیدم رو هیچ وقت یادم نمیره...

 


[ یکشنبه 92/2/22 ] [ 10:52 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116651